بسمه تعالی
ناهید سلیمانی مقدم
از حوزۀ حجت عجل الله
جبر و اختیار و جایگاه آن در زندگی انسان
موضوع: جبر و اختیار.
هدف: نحوۀ به کار گیری این اعتقاد در زندگی روزمره.
سؤالات اصلی:
1ـ آیا انسان در تصمیم گیریهایش مجبور است یا مختار؟
2ـ آیا خداوند در تصمیم گیریهای انسان دخالت دارد یا نه؟
3ـ آیا خداوند به تصمیمهای انسان علم دارد یا نه؟
4ـ آیا عمل انسان می تواند بر خلاف علم خداوند بشود یا نه؟
5ـ آیا به واسطۀ عمل انسان علم خداوندتبدیل به جهل می شود یا نه؟
6ـ حدود اختیارات انسان چیست؟
7ـ جبر چه جایگاهی در زندگی انسان دارد؟
سؤالات فرعی:
1ـ جبر در رابطه باافعال انسان یعنی چه؟
2ـ اختیار در رابطه با افعال انسان یعنی چه؟
3ـ علم خداوند چگونه است و به چه چیزی تعلق می گیرد؟
مقدمۀ بحث:
1ـ توحید ذاتی
2ـ توحید صفاتی
3ـ توحید افعالی
4ـ توضیح نحوۀ علم خداوند به عنوان صفت ذاتی در رابطه با مخلوقاتش به عنوان صفت فعلی.
5ـ نیاز بشر به عمل.
از دیرباز مسألۀ جبر و اختیار یکی از بحثها و عنوانها ی مهم تفکر علما بوده است، صحبت در این است که انسان در طول عمرش در چه اموری مجبور و در چه مسائلی مختار است، و این مجبور یا مختار بودن چگونه می تواند باعث رشد و پیشرفت و موحد شدن انسان گردد.
بهتر است قبل از هر چیز چند کلامی در رابطه با توحید بیان گردد، از ظاهر کلمه معلوم است که در این بحث باید یک نگاه یکتا بین را تجربه کرد باید وحدت در همۀ شئون در این دیدگاه متبلور باشد و منظور از وحدت توجه کردن به یک ذات است ذاتی که وجود دهنده و صفات بخش است، ذاتی که رجوع همۀ افعال به اوست( و الیه المصیر) امکان ندارد بتوانیم رجوع همۀ افعال را به یک ذات واحد(خدا) برگردانیم مگر اینکه دید و توجهی عجین شده با توحید صفاتی داشته باشیم زیرا انجام هر عملی قدرت می خواهد و اگر قدرت داشتن را یک امر وجودی بدانیم بر طبق نظر توحیدی همۀ قدرتها به یک وجود برمی گردد(ان الله علی کل شئ قدیر و ان القدرة لله جمیعا) و قدرت یکی از صفات ثبوتی باریتعالی می باشد و اگر بخواهیم هماهنگ با این آیات همۀ قدرتها را به خدا رجوع دهیم و در صفت قدرت هم توحید را در نظر بگیریم لازم است تا در توحید ذاتی هم نظری داشته باشیم چرا که صفات خداوند از ذاتش جدا نیست بلکه صفات عین ذات او هستند وجوداَ اما مفهوماَ با ذاتش مغایرت دارند حتی لازم به تذکر است که خود صفات هم ذاتاَ عین هم هستند اما مفهوماَ با هم مغایرت دارند.[وقتی ما در بارۀ مفاهیم صحبت می کنیم یعنی در واقع در مورد امور ذهنی بحث به میان آمده است و اگر بخواهیم توحید ذاتی و توحید وجودی بیان گردد باید از امورات ذهنی و انتزاعی جدا شویم].
برای بیان توحید ذاتی باید چند امر در نظر گرفته شود:
1ـ ثابت گردد که در عالم یک وجود بیشتر نیست.
2ـ باید ارتباط موجودات مختلف را با هم و با ذات احدیت تبیین کرد.
برای اثبات اینکه در عالم یک وجود بیشتر نیست می توانیم از برهان امکان و وجود استفاده کنیم، به این نحو که تمام آنچه در عالم موجود می باشد وجود ذاتش نیست و باید وجود را از یک منبع وجودی که وجود و هستی ذاتش باشد گرفته باشد در اصطلاح فلاسفه موجودی که در ذاتش وجود را ندارد و باید از منبع دیگری به دست بیاورد را ممکن الوجود می گویند و موجودی که وجود عین ذاتش است و برای موجود بودن نیاز به هیچ چیز دیگر ندارد واجب الوجود نام می گیرد طبق دلیلی که ابن سینا آورده است هر ممکن الوجودی برای موجود شدنش ذاتاَ نیاز به دلیل و علت موجده دارد که این دلیل باید واجب الوجود باشد و اگر سلسلۀ علتهای ممکن الوجود به واجب الوجودی نرسد امر محال تسلسل علل پیش می آید و اگر فرض گردد که این موجود واجب الوجود دو یا چند تا باشد دچار محظور دیگری می گردیم چون واجب الوجود یعنی موجودی که هیچ جهت نقص نداشته باشد و با فرض این که نقص را بپذیرد این پذیرفتن یا امکان دارد در این واجب الوجود بیاید یا امکان ندارد اگر امکان نداشته باشد که این واجب الوجودی می شود که دارای نقص است و در این حالت واجب الوجود ترکیبی از وجود و عدم می شود، ترکیبی از داشتن و نداشتن که این وصف موجودات امکانی مادی است که بعد از تحقق و وجودشان یک سری از امورات را بالقوه دارند و یک سری را بالفعل پس با این وصف و تعریف جایگاه واجب الوجود کجاست؟ و اما اگر بتواند و برایش امکان داشته باشد که این نقص را بدست بیاورد باز هم ما با یک واجب الوجودی در ارتباط خواهیم بود که در ذاتش ترکیب و نداری وجود دارد و این هم از تعریف و معنای واجب الوجود دور است مفهومی که از واجب الوجود در نظر است موجودی است که هیچ نقصی ندارد و منبع و ذات تمام وجودات و کمالات می باشد و این خصوصیت فقط در یک وجود و ذات قابل تصور است زیرا اگر دو موجود عین هم باشند و تمام خصوصیات یکی را دیگری هم داشته باشد آنوقت تعبیر دوئیت غلط است و اگر در داشتن خصوصیات با هم متفاوت باشند آنوقت دو تا بودن صحیح می شود یعنی در این صورت هر کدام باید خصوصیتی را دارا باشد که دیگری نداشته باشد و در این صورت هر کدام دچار اشکال قبلی می شود که در ذاتش ترکیبی از بودن و نبودن صفتی بوجود می آید پس در این حال دارای واجب الوجودی می شویم که ذاتاَ دارای نقص و نداری است و برای واجب الوجود شدن نیاز به علت و امر دیگری دارد و با این وصف بر عکس چیزی که باید ثابت می شد ثابت شده است باید دو واجب الوجود ثابت می شد اما حالا دو ممکن الوجود نیازمند ثابت شده است و این نقض غرض می باشد پس ناچاراَ یک ذات واجب الوجودی داریم که اصل، منبع و ریشۀ وجودی همۀ موجودات می باشد، تا به حال مطلب اول توضیح داده شد حال باید نحوۀ ارتباط این موجودات امکانی با علت العلل و واجب الوجود بیان گردد.
برای بیان این مطلب شاید اگر از مثال استفاده شود نحوۀ این ارتباط واضح تر بیان گردد، برای اولین مثال به دریا و امواجش توجه می کنیم باید بتوانیم ارتباط امواج را با دریا در نظر خود مجسم کنیم این ارتباط به دو شکل نمایان می شود:
1ـ ارتباط طولی
2ـ ارتباط عرضی
در ارتباط طولی هر چه قدر تعداد و خصوصیات امواج متفاوت و مختلف باشد در اصل بحث هیچ فرقی حاصل نمی شود چرا که همۀ آنها بدون هیچ فرقی فقط آب هستند، از نظری همان دریا هستند چون موج چیزی غیر از آب دریا نیست البته باید توجه کرد که منظور این نیست که موج در آن واحد همۀ آب دریا است پس موج همان آب دریا است همۀ آب دریا نیست، جدای از آب دریا هم نیست، غیر از آب دریا هم نیست بلکه در اینجا چون آب موجودی مادی است موج قسمتی از دریا می شود تا زمانی که این ارتباط موج با دریا برقرار باشد.
با دقت معلوم می شود که امواج مختلف تا وقتی که ارتباطشان با دریا سنجیده شود هیچ فرقی با هم ندارند همه فقط آب هستند و آب نه چیز دیگر همۀ خصوصیات و اثراتشان فقط به خاطر دریا است این امواج جداگانه از خودشان هیچ چیز ندارند تمام صفات و قدرت و اثرات این امواج از ناحیۀ دریا است و بس در این نگاه طولی در عین اینکه امواج و خصوصیات مختلف داریم اما فقط یک چیز را درک می کنیم فقط دریا را یعنی ما به یک دید وحدتی رسیده ایم و تمام اختلافها در این دید از بین رفته اند، در این نوع تصور چیزی غیر از دریا نداریم یعنی در واقع یک آب دریا است و امواج مختلفی که عین اتصال به دریا هستند با این دید فقط آب دیده می شود آبی که ظهورات و جلوه های مختلف پیدا کرده است، اما با همین امواج می توان یک نگاه کثرتی هم داشت یعنی همین امواج که عین آب هستند اگر به صورت عرضی لحاظ کنیم آنوقت دچار یک نگاه مقایسه ای می شویم یعنی در این دید ما دیگر کاری به دریا نداریم و توجهی هم به آن نمی کنیم بلکه فقط امواج را با هم مقایسه کرده و به اختلافهای آنها توجه می کنیم و اگر هر کدامشان را مطابق اثرات مختلفشان در نظر بگیریم دیگر جایی برای وحدت در آب دیدن باقی نمی ماند بلکه هر کدام از این امواج موجی خاص هستند که اثر خاصی هم دارند و ارتباط این امواج با هم ارتباطی به علت مقایسه کردنشان با هم است یک ارتباط شدت و ضعفی و نقص کمال و دارایی و نداری و دقیقاَ به خاطر همین مقایسه است که یک مفهوم نقص و کمبود و نداری در ذهن خودنمایی می کند،وقتی این موج را نسبت به دریا و با دید طولی می سنجیم اصلاَ کمبود و نقص و بدی معنا پیدا نمی کند زیرا همین موج کوچک هم آب است و اثر آب بودن را دارد و از آب بودن هیچ چیز کم ندارد منتها آبی که همین مقدار اثر را از خود ظاهر کرده است اما همین که این موجی که از آب بودن چیزی کم ندارد با موج دیگر مقایسه می شود به نسبت با موج دیگر نه به نسبت به آب دچار نقص و کمال می شود یعنی نسبت به موج بلند تر اثری کمتر و ناقص تر و کمتر دارد و به همین اندازه هم نمی تواند کامل تر عمل کند و همین بیشتر عمل نکردن برای ما تداعی بدی و شر می کند زیرا کمال بالاتر را ندارد و نمی تواند همانند موج بزرگتر اثر بخشی داشته باشد پس با دید مقایسه ای دچار کثرت و درکی از نقص و کمبود و شر می شویم اما با دید طولی این نقص و شر و بدی از بین می رود و در این حالت قابلیت پیدا می شود که به یک دید وحدتی برسیم مثال موج و دریا یک مثال مادی بود که ما را به توحید ذاتی رهنمون می کرد، می توان توحید ذاتی را با یک مثال مجرد هم بیان کرد.
ابتدا به سراغ تصورات ذهنی خودمان می رویم و ارتباط آنها را با حقیقت وجودی خودمان می سنجیم، وقتی به حقیقت خودمان دقت کنیم متوجه یک امر مجرد می شویم که به شکلهای مختلف ظاهر می شود مثل بدن من، تخیلات و تصورات من، احساسات من و تفکرات من، باید یک منی باشد تا بدن داشته باشد و به آن نسبت داده شود مثل خود بدن که مراتب دارد مثل چشم بدن، گوش بدن، قلب بدن و... منتها ارتباط بدن با قسمتهای مختلفش مادی است اما باز هم می شود توضیحات موج و دریا را بر آن پیاده کرد که مثلاَ چشم همۀ بدن نیست جدای از بدن هم نیست غیر از بدن هم نیست منتها چون مادی هستند چشم قسمتی از بدن می شود حال اگر تخیلات را با نفس مجرد انسانی بسنجیم باید به چند نکته توجه کنیم:
اولاَ: تخیلات مجرد هستند زیرا با حواس ظاهری نمی توان آن را درک کرد اما ارتباط این تخیلات با نفس ناطقه انسانی چگونه است؟ مثلاَ انسانی را در ذهن خود تصور کنید که در خانه ای زندگی می کند، غذاهای مختلف می خورد، خانه ای دارد با هوا، دریا، گیاهان و حیوانات مختلف ارتباط دارد، اگر ارتباط این نفس را با این تصورات بسنجیم می بینیم این نفس خالق آنها است و احاطۀ قیومی با این تصورات دارد این نفس همۀ این تصورات است زیرا این آدم ذهنی من چیزی غیر از وجود من نیست منتها همۀ وجود من نیست چون من غیر از این تصور جهات و شئونات دیگری هم دارم مثل بدن، تصورات دیگر، احساسات و تفکرات و... پس این تصور انسان در این ذهن من همۀ ذات من انسان نیست، غیر از من هم نیست، جدای از من هم نیست بلکه تجلیات من است[ تجلی: هر گاه از یک منبع افاضه ای صورت بگیرد که از آن منبع چیزی کم نشود آن افاضه شده تجلی آن مفیض می شود مثل آب که ذاتش سرد است اما وقتی روی آتش که ذاتی گرم دارد قرار بگیرد کم کم آن ذات سرد آب دارای گرما می شود که این گرما را از حرارت آتش گرفته اما از حرارت آتش چیزی کم نشده است یعنی حرارت از آتش به آب منتقل شده است اما در حرارت آتش تغییری روی نداده است مثلاَ 100 درجۀ حرارت تبدیل به 90 درجه نشده پس حرارت آب تجلی از حرارت آتش می شود] حال با همین معنا از تجلی می بینیم که من از لحاظ وجودی اگر بتوانیم حضور نفس ناطقه را در این تجلیات خیالی ببینیم من در همه جای این انسان ذهنی هستم وجود این تصورات همه از من است یعنی ذات این تجلیات همان ذات من است با این دید از لحاظ ذاتی و وجودی به یک وحدتی دست پیدا کرده ایم، وحدت وجودی که در عین اینکه تصورات متفاوت و مختلف هستند ولی در یک دید طولی همه من هستند، غیر از من نیستند، جدای از من نیستند، اما همۀ من نیستند بلکه تجلی از من«نفس ناطقۀ انسانی» می باشند، پس اگر به ذاتشان توجه کنیم خود من هستند اما اگر به خصوصیات و صفات این آدم توجه کنیم همۀ آنها را از من گرفته است چون وقتی وجودش از من است، صفاتش هم یک امر وجودی در ذهن من است و در ذهن من چیزی غیر از من نیست پس این صفات را هم من به او داده ام زیرا این انسان ذهنی از خودش چیزی ندارد او و هر چه که دارد همه مال من است پس با رجوع صفات به من به یک توحید صفاتی دست پیدا کرده ایم و اگر به کارهایی که این آدم در ذهن من انجام می دهد دقت کنیم درمی یابیم تا وقتی من نخواهم این آدم ذهنی هیچ کاری نمی تواند انجام بدهد اما اگر من بخواهم که این انسان ذهنی در ذهنم به ارادۀ خودش عملی را انجام دهد آنوقت من تمام قدرت و نیرویی را که او نیاز دارد تا عملی را انجام دهد به او می دهم و اراده می کنم که او اراده کند و تصمیم گرفته ام که ارادۀ او همان ارادۀ من باشد پس ارادۀ او عین ارادۀ من می شود زیرا او تجلی من است و چیزی غیر از من نیست منتها نه همۀ من.
اگر بتوانیم یک چنین ارتباطی بین عمل آن تصور ذهنی با نفس مجرد من برقرار کنیم آنگاه می توانیم ادعا کنیم که ما به توحید افعالی رسیده ایم. وقتی به بعضی از آیات قرآن توجه می کنیم قریب به این مضمون را می یابیم مثل آیۀ سورۀ حدید که« هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن» و یا«اینما تولوا فثم وجه الله» و یا«کل شئ هالک الا وجهه» لازم به ذکر است که وجه همان تجلی یا مراتب می باشد.
حال اگر تمام این مثالها را بر روی وجود صرف و محض هستی در ارتباط با تجلیاتش پیاده کنیم اذعان می کنیم که یک خدا و یک رب است که خدایی می کند، یعنی در متن عالم وجود یک وجود بیشتر نیست و همه چیز و هر چه ما می بینیم و نمی بینیم تجلیات این وجود هستند یعنی وجود، صفات و افعالشان همه از یک وجود نشأت می گیرد هر چه هست یک ذات است و بس، که دارای ظهورات، شئونات و تجلیات مختلف است.
با تمام این توضیحات زمینه آماده شده است تا ارتباط انسان را با خدا بیان کنیم و جایگاه عملش را توضیح داده و نحوۀ دخالت خدا را در اعمال انسان به تصویر بکشیم.
بر طبق آنچه از احاطۀ وجودی نفس انسانی با مراتب و تجلیاتش ارائه شد باید بیان کرد که عالم روحی دارد، بتنی دارد یک وجود است که احاطۀ قیومی نسبت به همۀ تجلیاتش دارد او خالق است و ظهورات مختلف وجودی دارد او موجودات مختلفی را خلق کرده که همۀ آنها مقهور قدرت و سطوت او می باشند میخکوب ارادۀ او هستند، توان هیچگونه تخطی از خواست او را ندارند از جمادات، نباتات، حیوانات گرفته تا جن و فرشته ها و عقول همه یک صدا طوعاَ و کرهاَ در اختیار او هستند اما او می خواهد موجودی را خلق کند که او را بشناسد که«کنت کنزاَ مخفیاَ فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف» و این شناخت سنخیت می طلبد و حد اقل این سنخیت اراده و انتخاب است که باید به او داده شود پس انسانی خلق شد که قابلیت دارد هم نشین خدا شود که«انا جلیس من جالسنی و ذاکر من ذکرنی» و اگر انسان بخواهد با اختیار خودش عملی را انجام دهد و انتخاب کند حتماَ باید مقدمات این کار برایش فراهم گردد و لذا انسان موجودی شد که همه چیز را بالقوه دارا شده است، عقلی به او داده شد تا خوب و بد را تشخیص دهد که«الهمها فجورها و تقویها» انسانی که تمام عالم را در خود دارد به گفتۀ مولی الموحدین«اتزعم انک جرم صغیر و فیک انطوی العلم الاکبر»چون همۀ عالم را در خود دارد می تواند با همۀ عالم ارتباط برقرا کند و آنها را بشناسد پس زمانی می رسد که این انسان بالغ می شود و قدرت استفاده از هرآنچه که دارد را پیدا می کند آنوقت است که ندای الهی میرسد که«بـــــــــــــیا» انسان خلق شده است که اختیاراَ او را ببیند، بشناسد، نرد عشق ببازد و حکمت و قدرت او را عالماَ و عامداَ درک کند چرا که همۀ موجودات با او در ارتباط هستند اما این شناخت فقط مخصوص انسان است که«انی جاعل فی الارض خلیفة»و یا
با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
و انسان برای انتخاب حتماَ نیاز به دو چیز، دو مسیر، دو راه، دو احساس متفاوت و دو کشش مغایر پس به عنوان لطف بی پایانش، انسان دارای بدن، تخیلات و احساسات شد که نیازهای مختلف را همیشگی و مدام می طلبیدند اما ذات انسان از او است و رو به سوی بالا دارد پس باید چیزی در انسان به ودیعه گذاشته می شد تا انسان بتواند از آن حقیقت ازلی، زیبا و غیر قابل دوری کردن جدا شود و بعد با ارادۀ خود این جمال بی مثال را بخواهد، تلاش کند و بیابد پس حنان قادر متعال تحریکات احساسی و وهمی را به انسان بخشید تا در هر دوره از زندگیش به چیزی که مطابق و فراخور حالش است جلب و جذب شود و این جذابیت و کشش به سه شکل برایش خودنمایی می کنند یا به شکل افراطی و یا به شکل تفریطی و یا به شکل تعادلی و این انسان است که در زیباترین معرکۀ زندگی دست به انتخاب می زند خدا بر طبق علمش به تجلیات خودش می داند که این انسان چه چیزی را انتخاب می کند و تمام عالم وجود را در خدمتش قرار داده است تا هر آنچه که بخواهد را به او بدهد«ما فی السموات والارض خلق لکم» «و سخر لکم ما فی السموات و الارض» و«من کان یرید العاجلة عجلنا له فیها ما نشاء... و من اراد الاخرة و سعی لها سعیها... کلاَ نمد هؤلاء و هؤلاء...» آری«اصل ذاتش جود و داد و بخشش است» پس او می داند که این تجلیش چه می خواهد، او را خلق کرده است تا هم نشینش باشد البته با اختیار خودش و شرایط انتخاب را هم برایش فراهم کرده است از تحریکات متنوع، وسوسه های شیطان، عقل که خوب و بد را مطابق فطرتش به او می گوید فطرتی که«فطرة الله التی فطر الناس علیها» و عقلی که دریافت کنندۀ الهام الهی است که«فالهمها فجورها و تقویها»، پیامبران بیرونی علیهم السلام و... در این معرکۀ انتخاب، انسان می بایست تعلیم ببیند و یاد بگیرد که انتخاب هر چیزی چه مقدماتی دارد، چه اندازه تلاش را می طلبد وهر کاری چه نتیجه ای را به دنبال خواهد داشت پس انسان در کلاس درس خداوند افتخاری ثبت نام می شود و خداوند به عنوان رب و پرورش دهنده«الحمد لله رب العالمین» اوائل نعمتها را برای انسان پیش می آورد و نتائج اعمال را هم جلوی چشم انسان نمایان می کند تا جایی که بینه و دلیل برای انسان کامل گردد و بهانه ای برای ندانستن برایش باقی نماند و حالا که انسان آموخته است و می داند چه خوب است و چه بد در معرض امتحان قرار می گیرد و آزمایش می شود و حال دیگر انتخاب خود انسان است که چه می خواهد و خود را تا چه مرحله ای رشد می دهد، انسانی که تمام عالم را بالقوه در خود دارد و هیچ کمالی ندارد حال باید اراده کند و انتخاب نماید که می خواهد تا کدام مرحله بالا برود آیا خود را در سطح جمادات نگه می دارد«گر در طلب جوهر کانی کانی ور در طلب لقمۀ نانی نانی» یا نباتات یا حیوانات، شیاطین، ملائک و فرشته ها و بالاتر و آنچه اندر وصف ناید تا حدی که ختم رسل صلی الله علیه و اله به جبرئیل می گوید«جبریلا بپر اندر پیم گفت رو رو من حریف تو نیم» که« لو دنوت انملةَ لاحترقت» واقعاَ این خواست و انتخاب خود انسان است، اصلاَ ارزش انسان و تمام روح زندگی به همین انتخاب آزادانه است اگر این انتخاب از انسان گرفته شود دیگر انسانی وجود ندارد! پس تاج عزت بر سر انسان نهاده شد و انسان هم سنخ خدا مجبور به انتخاب گردید.
به فرمودۀ امام صادق علیه السلام« لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین» انسان نه صد در صد مجبور است و نه صد در صد مختار بلکه در بعضی جاها مجبور است و در بعضی جاها مختار.
برای توضیح مطلب باید عرض شود که انسان در کارهایی که از او صادر می شود صد در صد مختار است« این که گویی این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای صنم» انسان بسته به خواست خود انتخاب می کند و در تمام انتخاب هایش می بایست بین سه تحریک درونیش از افراط یا تفریط و یا تعادل یکی را انتخاب کند اگر تابع تحریک افراطی شود نتیجۀ کارش پایمال کردن حق و حدود دیگران می شود و اگر تابع تحریک تفریطی گردد باعث از بین رفتن حدود و حقوق خود می شود و اما اگر حالت تعادلی را برگزیند پس رفتارش مطابق عقل و شرع و عرف عاقل می شود حق هر کس سر جایش قرار می گیرد و این عمل اگر مکرر انجام گیرد و به صورت ملکات در بیاید انسان انسان می شود و قابلیت هم نشینی با رب الارباب را پیدا می کند، در این صورت است که انسان چشم حقیقت شناس پیدا می کند و دیدۀ شاه شناس را در کنف حمایتهای ارحم الراحمین به دست می آورد، این انسان است که در گذران زندگی به یاد زندگی بعد از مرگ هست و بدن برزخی انسانی برای خود فراهم می کند اما اگر انتخابش به افراط یا تفریط باشد بدنی که برای زندگی پس از مرگ خود فراهم کرده همانند همان همتی است که داشته است تا خود را در کدام مرتبه نگه داشته است جمادی، نباتی، حیوانی، شیطانی یا ملکی اما هیچ کدام از اینها انسان نیست و کمال انسان را به او نداده است و انسانی که فطرت و اصل ذاتش با وجود عجین شده است در این صورت از آن ذات پاک بی همتا فاصله می گیرد و هم نشین تجلیات دیگر خداوند می شود او خلق شده بود تا هم نشین خدا شود اما حال به خواست خود و انتخاب خودش درسطح پایین هم نشین یکی از تجلیات شده است و این اول زجرو شکنجۀ روحی برای انسان است که«من اعرض عن ذکری فان له معیشةَ ضنکا نقیض له شیطاناَ فهو له قرین» او می گوید و یاد می دهد و آخر هر عملی را بیان می کند تا انسان بداند با هر انتخابی چه چیزی در انتظارش می باشد پس انسان در اعمالی که از او سر می زند کاملاَ مختار است.
اما دایرۀ جبر تمام آن چیزی است که بر انسان وارد می شود از بدیها، مشکلات، اتفاقات، خوبیها، حتی خطورات خوب یا بد همه و همه جبر است ما هیچ تسلطی بر آن نداریم این واردات صد در صد تحت اختیار خداوند می باشند و طبق حکمت باریتعالی بر انسان وارد می شوند.
لازم است به این نکته توجه شود که اگر واردات همه جبری است و همۀ آنچه که من انجام نداده ام را در بر می گیرد و انسان اجباراَ در این همه تلاطم ها قرار می گیرد پس دیگر چه جای اختیار!؟
خداوند در قرآن صریح می فرماید که کسی که دنیا بخواهد و کسی که آخرت بخواهد به هر دو کمک می کند«کلاَ نمد هؤلاء و هؤلاء» این آیه در سورۀ اسراء حقیقتی را بیان می کند و وعدۀ خداوند را ابلاغ می کند و خداوند هیچگاه از وعده اش تخطی نمی کند«ان الله لا یخلف المیعاد» این مطالب با آنچه ظاهراَ اتفاق می افتد هماهنگی ندارد. مثلاَ چرا من باید دراین خانواده به دنیا بیایم، چرا این ورشکستگی باید برای من اتفاق بیافتد، چرا باید همسرم با من اینگونه ظالمانه رفتار کند، و هزاران چرای از این قبیل که ظاهری خشن و آزار دهنده دارد و در نظر ابتدایی احساس می شود انسان در این عالم تنها است و هیچ فریادرسی نیست اما خداوند صریح در آیات مختلف قرآن می فرماید«ولنبلونکم بشئ من الخوف والجوع و نقص من الاموال والانفس و الثمرات» و یا خلق موت و حیات برای آن است که معلوم شود«ایکم احسن عملا» همۀ آنچه که اتفاق می افتد ظاهراَ بدون دخالت من است اما در باطن همان ها هم تحت اختیارات من است چرا که در غیر این صورت اختیار که اصل اساسی وجود انسان را در بر می گیرد و با این انتخاب انسان انسان می شود را از بین می برد و این بر خلاف حکمت است که خدا انسان را مرید و مختار خلق کند اما مسائلی را برایش پیش بیاورد که اختیار از انسان گرفته شود این نقض غرض می شود! پس باید توجیهی منطقی وجود داشته باشد:
با اعتقاد به نحوۀ علم خداوند به موجودات خدا می داند من چه می خواهم علم خداوند دستخوش زمان نمی شود ازلاَ و ابداَ تحقق دارد مثل علم هم نشینی که سالیان سال همدیگر را می شناسند او می داند در هر موردی یارش چه عکس العملی از خود ظاهر می کند البته قبل از اینکه آن عمل را انجام دهد و همه هم این اذعان را قبول دارند که در اثر شناخت می دانند، چطور یک انسان می تواند در اثر شناخت یک هم چین تسلطی را پیدا کند، خالق با مظاهرش یک چنین شناختی را دارا نمی شود مثل تسلط من به تصورات ذهنیم و شناخت من نسبت به آنها که به علم حضوری من نسبت به خودم بر می گردد، پس او می داند حتی قبل از اینکه من به دنیا بیایم چگونه است که خدا را به بزرگی و قدرت می ستاییم وقتی قبل از اینکه کودک به دنیا بیاید دست پر قدرت الهی غذای او را آماده می کند، تمام هرمونهای پدر و مادر برای پذیرش نوزاد تغییر می کند و این همه را از قدرت الهی می دانیم در حالی که اینها اموراتی مادی است، چطور می شود که خداوند برای آنچه که من به خاطر آن خلق شده ام قدرتش را از دست می دهد! یعنی مقدمات با اختیار انتخاب کردن را فراهم نمی کند در حالی که صریح می فرماید «کلاَ نمد هؤلاء و هؤلاء» پس لازمۀ علم و قدرت الهی آن است که حتی قبل از اینکه انسان به دنیا بیاید مقدماتی را که لازم دارد تا آنچه را که می خواهد با اختیار خود انجام دهد را فراهم کند و حکیم علی الاطلاق این کار را می کند با تسلطش بر کل عالم«و لله جنود السموات والارض» و بر طبق حکمتش و مطابق همانی که من می خواهم حتی اگر الان من ندانم و متوجه نباشم که این اتفاق در راستای همان چیزی است که خودم طلب کرده ام یا طلب خواهم کرد اتفاق می افتد ظاهر مطلب آن است که من دخالتی در این واردات ندارم و واردات جبری است بله البته نوع اتفاق قطعاَ جبری است چون من تسلط و آگاهی نسبت به اسباب و علل در عالم ندارم اما چرا این اتفاق برای من افتاده است این به خاطر خواست وانتخاب خودم است.
پس باید بگویم انسان در تمام کارهایی که انجام می دهد صد در صد مختار است و در نحوه و نوع هر آنچه که بر او وارد می شود مجبور مجبور اما چرا این نحو واردات برایش پیش آمده این هم مطابق همان چیزی است که من خود اراده کرده ام که خداوند با دست پر قدرت خود حتی از قبل از به دنیا آمدن من و بعد از به دنیا آمدن و در طول زندگی متناوباَ برای من محقق می کند.
با این تقریر معلوم می شود که با عمل من علم خدا جهل نمی شود زیرا او می داند من با اختیار خود چه عملی را انجام می دهم و من هم به واسطۀ علم خداوند مجبور نمی شوم چون خداوند اراده کرده است من با اختیار خود عملی را انجام دهم خداوند در تصمیم گیریهای انسان دخالتی ندارد چون در این صورت نقض غرض می شود و انسان هم در زمرۀ موجودات دیگر قرار می گیرد و در این حال انسان هیچ برتری نسبت به موجودات دیگر پیدا نمی کند.
پس انسان در هر آنچه از خود صادر می کند صد در صد مختار است و در هر آنچه که بر او وارد می شود در نحوۀ وارد شدنش صد در صد مجبور اما این واردات اجباری هماهنگ با خواستۀ خود انسان است که به دست پر قدرت خداوند تحقق پیدا می کند.
و این اعمال انسان برای او رشد می آورد تا چند ثمر را برایش محقق کند:
1ـ انسان در تمام مراتب وجودیش رشد یابد.
2ـ چشمش باز شود و خداوند را در تمام مظاهر و مراتبش مشاهده کند.
3ـ برای خود بدن برزخی بسازد و آمادۀ زندگی پس از مرگ گردد.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته